روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات کرد . 

 

این دو دوست بینوا که تا آن زمان با گدایی امرار معاش می کردند ، همچون دو

 

روی یک سکه جدانشدنی به نظر می رسیدند . 

 

 

پادشاه که آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی بکند. پس به هر کدام

 

پیشنهاد کرد آرزویی کنند. ابتدا خطاب به دوست کوچیک تر گفت: به من بگو چه

 

می خواهی قول می دهم خواسته ات را برآورده کنم . اما باید بدانی من در قبال

 

هر لطفی که به تو می کنم ، دو برابر آن را به دوستت خواهم کرد ! دوست

 

کوچیک تر پس از کمی فکر با لبخندی به او پاسخ داد: « یک چشم مرا از حدقه

 

بیرون بیاور » 

 

 

*حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است*


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کرایه ماشین در کیش تنـــــها خــُــدا گل و گیاه آپارتمانی Raahbar کاش میدانستیم Rosendo گل افشان beauty salon happy-school تهيه مکمل خانگي